آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

دنیایم آندیا

چهارشنبه 18 اردیبهشت 92

      سلام عسلترین دختر دنیا   ببخشید مامان جون که این چند روز نتونستم بیام و برات بنویسم ،آخر اینترنت سرکارمونو قطع کردن،الان هم از رمز رئیسم دارم استفاده می کنم. دختر قشنگم داری روز به روز بزرگتر میشی ،اما نمدونم چرا هر چیو می خوای جیغ می کشی ،تمام تلاشمو می کنم که دخترم عصبانی نشه و هر چی می خوای و بهت می دم ،عزیز دلم با مادر بزرگ صفا ی صفایی ،ولی با این وجود وقتی از در می یام تو ،شروع میکنی به جیغ و دست و پا زدن (البته از سر شوق ) وقتی هم که بابا میاد همین طور. عزیز دلم دیگه خودش پستونکشو از دستم می گیره ودهنش میزاره ،اگه برعکس دهنش کرده باشه سریع متوجه میشه و درمیاره د...
18 ارديبهشت 1392

شنبه 24 فروردین 92

دیروز صبح  طبق معمول خروس کاکلی مامان ساعت 8 بیدار شد و نذاشتی جمعه ای یه خورده بیشتر بخوابیم ،وقتی از خواب بیدار می شی خودتو کشون کشون سمت بابایی می کشی و انگشتتو تو چشمش فرو می کنی تا چشاشو باز کنه ،بابایی تنبل هم که قبلا باید بزور بیدارش می کردم شما رو میخوابونه کنارش تا بخوابی ،اما شما همش انگشت تو چشش می کردی و دماغشو می کشیدی ،دیروز بالاخره بابایی مجبور شد بلند شه و شما رو بغل کنه ،منم صبحانه رو آماده کردم بعدش هم شما رو بردم حموم ،غروب جمعه هم رفتیم پارک الهام ،باباییش دخترمو سوار تاب و سرسر کرد،بعدش برگشتیم خونه و تا شام درست کنم و دختری رو بخوابونم ساعت 12:30  شد ،دیشب چند بار از خواب بیدار شدی ،عزیز دل مامان...
14 ارديبهشت 1392

شنبه 14 اردیبهشت 92

  سلام زیباترین دختر دنیا   امروزم شنبه است و دلتنگی های مامان چند برابر ه،دیروز صبح زود بیدار شدی و شروع کرد به بابا گفتن، خلاصه همه رو بیدار کردی ،منم چون خیلی کار داشتم از خدا خواسته سریع بلند شدم و شروع به جمع و جور کردن خونه کردمو،شما عسلی رو بردم حمام ،بعدشم خوابوندمت و رفتم تره بار ،وقتی برگشتم دیدم دخملیم نشسته پیش بابایی و مادر بزرگش ،عزیز دلم خیلی دردری شده ،تا وارد خونه شدم شروع کرد به در در گفتن ،حتی دخترم شرطی شده مبرم تو دستشویی که بشورمش ،درو که می بینه می گه د د د د،خلاصه غروبی دخملی رو بردیم دردری ،به هر فروشگاهی که می رسیدی خودتو می کشوندی طرفش ،قول می دم از این به بعد بیرون زیاد ببرمت. ...
14 ارديبهشت 1392

مادر

    مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر. تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است. ... مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستای...
11 ارديبهشت 1392

دوشنبه 9 اردیبهشت 92

  سلام عزیز مامان دیروز ساعت 4 خونه رسیدم ،شما مثل فرشته کوچولوها تو خواب بودی ، نیم ساعت بعد بیدار شدی و کلی ذوق کردی که منو پیشت دیدی ،ازبغل من خودتو بغل مادر بزرگ مینداختی و از بغل اون میومدی بغل من ،واسه خودت یه بازی ساخته بودی و ما کلی حال می کردیم تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و من درو واسه بابایی باز کردم ،مادر بزرگ شما رو برد پشت پنجره تا باباییو ببینی ،ذوق زده شده بودی نزدیک بود خودتو از بغل مادر بزرگ پایین بندازی ،وقتی بابایی وارد راه پله ها شد و شما نتونستس ببینیش زدی زیر گریه ،خوب شد بابا خودشو سریع رسوند بالا وگرنه نمیدونم چقدر دیگه می خواستی جیغ بکشی! در باز شد ...
9 ارديبهشت 1392

یکشنبه 8 اردیبهشت 92

    سلام زندگانیم دیروز دیر راه افتادم ،سر راه هم رفتم دنبال بابا جون و بعدش هم  تا نون بخریم،ساعت شش رسیدیم خونه ،مادر بزرگ گفت که خیلی اذیتش کردی ،شما هم خواب بودی،خیلی ناراحت شدم که دختریم خوابه ،آخه دلم براش لک زده بود ،پنج دقیقه نگذشته بود که از خواب پریدی ،منم اصلا سعی نکردم که دوباره بخوابونمت ،بغلت کردم و از اتاق نیومده بودیم بیرون که بابایی وارد اتاق شد و شما خودتو انداختی بغلش ،سر منم بی کلاه موند ،دنبال شما و بابایی می دویدم تا بغلت کنم ولی خودتو می چسبوندی به بابایی و نمیومدی ،(آخه تو چرا اینقدر بابایتو دوست داری پس من چی ؟)   یه ربع بعد مادر بزرگ می خواست از خونه بره ب...
8 ارديبهشت 1392

شنبه 7 اردیبهشت 92

    سلام کوچولوی مامان امروز خیلی دلم برات تنگ شده ،آخه پنجشنبه و جمعه که  پیشتم خیلی بهت وابسته می شم ،قربونت برم که این روزا خیلی دردری شدی ،هر کی بخواد از خونه بره بیرون شما شروع به گریه کردن می کنی ،دیروز با باباجون و مادر بزرگ رفتیم پارک لتمان ،قربونت برم که کلی ذوق کرده بودی ،از خونه که بیرون درومدیم ،تو راه پله ها جیغ می کشیدی و می گفتی دددد... بابا که شوع به راه ندازی منقل واسه درست کردن جوجه کرد ،همش گریه می کردی تا بری پیش بابا ،بردمت و روزی زمین همون جا نشوندمت (خیلی عکس گرفتم ولی تمتاسفانه کابل دوربین خراب شده ،در اسرع وقت عکساتو میزارم) ،موقع ناهار ،سیخ جوجه رو از روی سفره بر...
8 ارديبهشت 1392

دوشنبه 2 اردیبهشت 92

  سلام عشقم دیروز صبح مامان رفت باشگاه ،خیلی خوب بود ولی خسته شدم ،تمام فکرم این بود که وقتی رسیدم خونه یه استراحت کوچولو بکنم و بلند شم کارا رو بکنم ،ساعت ٣.٤٥ از سر کار حرکت کردم و میدون ولیعصر بابایی رو سوار کردم، اینقدر حالم بد بود که نمی تونستم رانندگی کنم ،بابایی نشست پشت فرمون ،وقتی رسیدم پارکینگ ،سریع اومدم بالا تا بابایی نیومده دختری رو بغل کنم ،قربونت برم که مثل فرشته ها پیشه مادر بزرگ دراز کشیده بودی و با عروسکت بازی می کردی ،تا منو دیدی یهو شروع به جیغ کشیدن کردی و دست و پا می زدی ،تو بغلم تا چند دقیقه خودتو مثل پیشی کوچولو بهم می مالیدی ،تا اینکه صدا در بلند شد ،دلم نمی خواست درو باز کنم ،چون تا بابا...
3 ارديبهشت 1392

صحبت با معبود

    خدایا چگونه سپاست گویم که شایسته ذات بزرگت باشد معبودی که مرا زندگی بخشیدی و همیشه یارو نگهبانم بودی برای کدامین نعمت سپاست گویم که نعمتهایت به شماره درنیایند و اعداد را یارای بیان آنها نیست سپاست گویم به خاطر  زندگانی بخشیدنم و به خاطر بخشیدن بهترین خانواده به من پدر و مادری  چون کوه استوار که بزرگترین پشتوانه ها بعد از تو در زندگیم بوده اند و خواهران و برادرانی دلسوز و همراه سپاست می گویم که وفادارترین همسر را نصیبم گرداندی و فروان سپاس تورا که با مادر شدن و عطای بزرگترین هدیه ات(فرزندم) آندیا  نعمت را بر من تمام کردی ....
3 ارديبهشت 1392

یکشنبه 1 اردیبهشت 92

  سلام زیباترینم مامان قربونت بره که این روزا اینقدر عسل شدی ، دیروز مامان 1 ساعت دیر تر از همیشه اومد چون منتظر بابایی می شم تا با هم برگردیم خونه ،تو ماشین هی من قربون صدقه ات می رم ،هی بابایی قربون صدقت می ره ،وقتی رسیدیم تو پارکینگ من سریع از ماشین پیاده شدم تا زودتر به خونه برسم ،بابایی کلی خواهش کرد که صبر کنم بابایی ماشینو پارک کنه تا باهم پیشت بیایم ،اما من دویدم به سمت خونه ،آخه هم خیلی دلم برات تنگ شده بود هم اینکه وقتی باباییت رو می بینی دیگه بغل من نمیای ،خواستم تا بابایی خونه نرسیده از فرصت استفاده کنم ، وقتی وارد خونه شدم دیدم کنار مادر بزرگ دراز کشیدی و سارا کوچولو (عروسکی که دختر خاله پارمیدا بهت داده)رو ت...
1 ارديبهشت 1392
1